ریحانهریحانه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

دخترهای مامانی،عسلهای بابایی...

ریحانه خانومی و فاطمه جونی...

 

 

.

 

 

 اگربه دست من افتد فراق رابکشم که روزهجر سیه بادوخانمان فراقدایی محمدرضا...

بدون عنوان

دختر گلم ریحانه تقریبا دوسال و نیمته خیییییییییییلی شیطون و بلا شدی در حد جام  جهانی... این روزها من مشغول نوشتن پایان نامه هستم ...توخیلی بلا و خوش زبون شدی دیگه حسابی پر چونپی میکنی....و البته حرف گوش نکن و لج باز ..عاشق خوراکی هستی و  پیام بازرگانی هر خوراکی که تبلیغ میکنه تو میگی بخه بخولم...چاکلز بخه بخولم ...پیکوتک بخه بخولم ...روی کره پاستوریزه عکس گاو داره ..همش میگی گاو  بخه بخولم...بابایی از پنجره  کبوترهارو که روی پشت بوم همسایه میشینن نشونت میده..میگی کبوتل بخه بکشم گوشتشو بخولم...خلاصه همه چی رو میخوای بخووولی.....و بخلی.. از گند دماغ بودنت برات بنو...
23 بهمن 1392

بدون عنوان

  در دل من چيزي است ،   مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم ، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر كوه ، دورها آوايي است ، كه مرا مي خواند. ...
10 دی 1392

مداد رنگی هایم را می خواهم !

مداد رنگی هایم را می خواهم ! بگذار روی دقیقه های بی رنگت نقاشی کنم   مثل آن روزها که گل های سرخ و بنفشه را میان دفتر مشقت می کاشتم ، و عطرشان تمام کلاس را پر می کرد ...   ببین دست هایم هنوز بوی گل می دهند    ؛ دفتر مشقت را کجا پنهان کرده ای ؟       ...
8 دی 1392